هوای تازه احساس
شبی در خواب و چشمم دید رویای حضورش را
مسیر سبز زیبای عبورش را
و دیدم خواب شیرین سحرگاه ظهورش را
صدایی را که عالم می شنید آن شب میان خواب من هم می شنیدم
و در آن خواب شیرین و تماشایی چنین دیدم
سحرگاه دل انگیزی ، زمین سبز و تهی از برگهای پائیزی
تمام پهنه افلاک درهم بود غوغای عجیبی در دل تاریک عالم بود
عجب صبحی ، که عالم فارق از غم بود
عجب صبحی که با تابیدن خورشید قلب آسمانها
جایی از آن لا مکانها بر زمین تابید نوری سبز
مژده از ظهوری سبز
بانگ چاووشی می خواند
مردم را به سیمای حضوری سبز
صدایی آشنا بر گوش عرشیان و فرشیان آمد
رسیده روز موعود آی مردم مهدی صاحب زمان آمد
و آقا آمد و فرمود آری من همان مهدی موعودم
ای چشم انتظاران ظهور من کجائید همه لبیک گو سوی من آئید
به آوا تمام شعر ها ناباورانه به سوی خانه کعبه روانه
رسید از آسمان چارمین عیسی نه عیسی که تمام انبیاء
موسی و یخیی و سلیمان ، آدم و حوا
از سوی دگر الله اکبر گو جبرئیل
بر یاری فرزند پیمبر با نوای یا امیر المومنین حیدر
همه پروانه و او شمع ، از سرتاسر عالم ، به دورش جمع
حلقه زد سپاه و گشت سرگرم نگاه و تکیه زد برخانه کعبه
همه محو تماشای جمال یوسف کنعانی زهرا در آن صبح فِرار
هر کس با زبانی درد دل می کرد
از یک سو یکی می گفت: آقا دیر کردی ببین ما را از هجرت پیر کردی
یکی با اشک سرگرم تماشا این چنین می گفت :
یار چاره سازم دعایم بود بین هر نمازم بیایی تا به راهت جان ببازم
یکی می گفت : مردم از جدایی نمی دانستم آقاجان کجائی؟
در آن حال تماشایی در آن بزم ثریایی
پر از درد دل و حرف نگفته یکی پرسید از آقا
از آن گنج نهانی نهفته به آقا گفت بین آن هیاهو
عزیزم قبر زهرا مادرت کو؟
عزیز زهرا ، امید و صاحب دلها ، انگشت اشارت برد بالا
با نگاهش گفت : ساکت همه مهر خموشی خورده بر لب
نمودی از جلال عمه زینب
به سر عمامه سبز پیمبر صدایی دلنشین مانند حیدر
شکوه آسمانی مثل مادر
شمیمی دلنواز از گلشن راز میان چشمهایش چشمه ای لبریز احساس
نوایی با صلابت با حیاء در اوج احساس به ابرویی گره کرده چون ابروی عباس
صدا زد ایها الناس : منم فرزند زهرا انا المهدی ، منم یس و طه
منم فرمانروای آسمانها من از نسل علی مرتضایم
من آن خونخواه شاه کربلایم
و با آوردن نام شریف کربلا دلهای مردم را تکان داد
به مردم تکه های کهنه ی پیراهن سرخی نشان داد
صدا زد : آی مردم جد ما را تشنه کشتند غریب کربلا را تشنه کشتند
عزیز فاطمه نوحه سرا شد دوباره محشری کبری به پاشد
و با مشتی گره کرده به هم زد پلک چشمان تًرش را
و می لرزاند بغضی تلخ اعضای شریف تنش را و بغض آلود فرمود:
آه ای دلداده های روز میقات به پشت پرچم سرخ لثارات
برای انتقام آماده باشید به یاری امام آماده باشید
به به عجب خواب قشنگی دیدم آن شب
تمام عشق را فهمیدم آن شب
به چشمانی پر از اشک و دلی لبریز از غم به او گفتم :
عزیزم : عزیز در سفر ، یار غریبم ، به آخر آمد عمر من کجایی؟
دعا کن زنده باشم تا بیایی انت فی قلبی یا اباصالح
تا امر فرج شود مهیا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی(عج) صلوات
نوشته شده در چهارشنبه 91/5/18ساعت
10:7 عصر توسط مائده سادات عزیز نظرات ( ) |
Design By : Pichak |