هوای تازه احساس

 

ایــن قـافــله ی عمر عجب میگذرد ...

 

از کجا آمدیم؟ برای چه آمدیم؟ و به کجا میرویم؟.....


نوشته شده در یکشنبه 90/10/18ساعت 3:9 عصر توسط مائده سادات عزیز نظرات ( ) |

این شیرماده پس از شکار آهو متوجه می شودکه شکارش بارداربوده، او سراسیمه میشود، نخست تلاش میکند تا بچه را نجات دهد، و از دریدن شکارش دست برمیدارد. اما وقتی نمیتواند بچه را نجات دهد بروی زمین در کنار شکارش دراز میکشد، عکاس بعدا پی میبرد که شیر سکته کرده است

 




و در کنار این عکس تصویری از یک صهیونیست با تی شرتی که رویش نوشته یک تیر و دو نشان با تصویری از یک زن باردار محجبه.


 


نوشته شده در یکشنبه 90/10/18ساعت 3:7 عصر توسط مائده سادات عزیز نظرات ( ) |

مردانگی جوانان وطن در گذر تاریخ: جوانان دیروز ـ جوانان امروز

 

 

احسنت بر دلاوران جان بر کف ...امیدوارم با اعمالمون خون این شهیدانی که از همه چیز خودشون گذشتند تا امروز منو شما در آسایش باشیم پایمال نکنیم

نوشته شده در جمعه 90/10/16ساعت 12:23 صبح توسط مائده سادات عزیز نظرات ( ) |

به نام خدا

سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه
وقتی باختم گفت :
من رفیقتم . . .صلوات

 

سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن
که شبیه باباهاشون بشن صلوات
نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشوند

 

 

به سلامتی اون دختری که. نه "منتظر" میمونه کسی خوشبختش کنه. نه "اجازه" میده کسی بدبختش کنه.

 

 

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که
بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند

 

به سلامتی مداد پاک کن
که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه…

 

به سلامتی مادر…
که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه........اینو دیگه صلوات بفرست

 

به سلامتی گل آفتابگردانی که بهش گفتند ...چراشبها سرت را پایین می اندازی؟ گفت :ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم……….

 

به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره
به راننده گفت :پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن….!

 

به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست
ولی هنوزم شکستن بلد نیست…

 

 به سلامتی اونایی که
چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه…*

 

 

سلامتی پسری که وقتی 3 سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت 23 سالش شدباباش زدتو گوشش هیچی نگفت وقتی 33 سالش شد باباش زد تو گوشش گریه کرد باباش گفت چیه چرا گریه میکنی گفت اخه دفعه قبلی که زدی تو گوشم دستت نمیلرزید

 

 


نوشته شده در جمعه 90/10/9ساعت 9:7 عصر توسط مائده سادات عزیز نظرات ( ) |


Design By : Pichak